گفتوگويي با امبرتو اكو درباره نوشتن از ايده تا متن
حتي فنجاني قهوه هم ميتواند ايدهاي داستاني باشد
توني وورم| ترجمه: دانيال ايماني
اومبرتو اكو از آن دسته اهالي فلسفه بود كه ادبيات خلاقه را هم دستمايه كار فرهنگي خود كرده بودند. اين نشانهشناس، فيلسوف و – آنطور كه معمولا در بيوگرافيهاي مربوط به او آمده- متخصص قرون وسطي و منتقد ادبي ايتاليايي كه البته استاد دانشگاه، در عين رماننويس هم بود. از او چند ده كتاب علمي و پژوهشي و صدها مقاله به جا مانده و البته هفت رمان كه شايد زير سايه نام او آوازهاي فراتر از مرزهاي كشورش ايتاليا پيدا كردند. از او به يكي از پركارترين روشنفكران و نويسندگان قرن بيستم و يكي و نيم دهه آغازين قرن بيستويكم نام برده ميشود. زبانشناس و نشانهشناس ساختارگرا همواره نظراتي متفاوت در باب هنر و ادبيات داشته؛ از آن جمله ايدهها و آرايي است كه در بر مفهوم روايتگري داشته. چنانكه با نگاهي ناظر به روايتگري در كار دوست فيلسوف و نظريهپرداز ادبي نشانهشناس معروفش رولان بارت، حسرت او را از اينكه هرگز رماني ننوشته بوده، حسرتي بيراه ميداند: «ميداني، يكي از دوستان عزيز و نزديكم، رولان بارت، تا آخر عمر در حسرت بود كه چرا رماني ننوشت. البته او در اشتباه بود، زيرا تمامي نوشتهها و مقالاتش به لحاظ روايتگري، نوشتههايي عميق و زيبا بودند. بلعكس او، من به مرور يافتم گرچه در ۴۸ سالگي توانستم اولين رمانم را بنويسم [اما پيش از آن هم] تماما در امر روايتگري بودهام! حتي پژوهشها و تحقيقات آكادميك من هم در همان فرم و چارچوب روايتگري بودهاند. من سوداي خويش براي روايتگري را به دو گونه ارضا كرده بودم؛ اول از راه فرم روايتگرايانه بخشيدن به پژوهشهايم و طريق دوم، بازگويي و روايت حكايات و داستان براي فرزندانم. گرچه شايد هنگامي كه من شروع به نگارش رماني واقعي كرده باشم، فرزندانم بزرگتر از آن بوده باشند كه ديگر به داستانهايم گوش فرا دهند.» آنچه ميخوانيد گفتوگويي است كه توني وورم، روزنامهنگار دانماركي در سال 2015، يكسال قبل از مرگ اكو و زماني كه او هشتاد و چهارمين سال زندگياش را سپري ميكرد با او انجام داد. اين گفتوگو فوريه گذشته به بهانه سالمرگ اكو ترجمه شده است.
به ياد داريد چه هنگام بود كه تصميم به نوشتن گرفتيد؟
نميدانم چه بگويم، حرفي براي پاسخ ندارم. فقط يك پاسخ تند و عصبانيكنندهاي كه بعضي وقتها به اين سوال ناراحتكننده ميدهم، اين است كه وقتي تصميم به نوشتن ميگيري، همان وقتي است كه اضطراب و اضطرار به توالت رفتن يقهات را گرفته و چارهاي نداري جز فرار كردن به آنجا و دفع و رفع حاجت [ميخندد]. البته نميدانم تا چه حد مهم است اما اصل قضيه در ابتدا به اين صورت رقم خورد. همكاري خانم جواني داشتم كه براي يك انتشاراتي كوچك هم كار ميكرد. يك روز پيش من آمد و گفت ميخواهيم مجموعهاي از داستان كوتاه پليسي منتشر كنيم كه نويسندگان ننوشته باشند بلكه روايت باشد از نگاه جامعهشناسان و سياستمداران. آيا ميخواهي مشاركت كني؟ گفتم خير؛ اول به اين دليل كه توان ديالوگنويسي ندارم و ديالوگ بيشك اصليترين بخش كار خواهد بود؛ دوم اينكه اگر بخواهم داستاني پليسي بنويسم، بايد 500 صفحه بنويسم كه آن هم مربوط به قرون وسطي باشد. اينجا بود كه او گفت: به هيچوجه! اين آن چيزي نيست كه ما انتظار داريم و همانجا خداحافظي كرديم. وقتي به دفتر كارم برگشتم، شروع به نوشتن متني كردم به نام «آواره». شايد چيزي در درون من به جنبش و جوشش درآمده بود. بدون آنكه بر آن آگاه باشم. اگر غير از اين بود، ممكن بود پاسخ ديگري ميدادم اما آن چيز، يك چيز ناخودآگاه بود، چيز ديگري بود. بله، من موفق شدم كرسي پرفسوري دانشگاه را از آن خود كنم و توانستم بيش از 50 كتاب منتشر كنم و شاهد ترجمههاي فراوان انگليسي و فرانسوي از تاليفاتم باشم؛ من به مرحلهاي از حيات نوشتاريام رسيده بودم كه يا همچون رامبو به آفريقا بگريزم و به فروش اسلحه مشغول شوم، يا اينكه با رقصندهاي كوبايي فرار كرده و خانوادهام را تنها گذارم يا رمان به غايت متفاوتي بنويسم كه از اساس نوشتاري جداگانه باشد. شايد غافلگيري و لذت حقيقي در اين بود كه بنويسي اما نه نوشتن به مثابه صِرف قلم در دست گرفتن بلكه نوشتن به مثابه پژوهش. پژوهشهايم براي رمان «نام گل سرخ» وقت زيادي از من نگرفت؛ شايد كمتر از دو سال. پژوهشهايي كه در باب قرون وسطي بود، مرحلهاي از تاريخ كه من از آن اطلاع و آگاهي قبلي و فراواني داشتم. فقط كافي بود لاي كتاب را باز كنم، واژگان خود به نيت استعمال و تبديل به نوشتار، به صف ميشدند. اما براي آثاري چون پاندول فوكو به 8 سال كار مدام نياز بود. براي ساير رمانهايم هر كدام به شش سال وقت نياز داشتم. اين هم بخش قابل توجه و اصل قضيه روايت داستان است. اينكه جهاني بيافريني و براي خلق مكان و شخصيتهايش تصميم بگيري. سواي رمان «نام گل سرخ» براي ساير رمانهايم تا دو سال بعد از مشخص كردن ايده و چارچوب، محتوايي نمينوشتم! من جهان اثر را نوعي خلق ميكردم كه شخصيتهايم بتوانند به آساني در آن، در آمد و شد باشند. اين جالبترين بخش داستان است. بسيار دلپذير است شش سال در وضعيتي به سر بردن كه هيچ كس اطلاعي از چند و چون و كرد و كارت نداشته باشد؛ اما هر آنچه انجام ميدهي، حتي نوشيدن يك فنجان قهوه، ميتواند ايدهاي راجع به داستانت به تو بدهد؛ طوري كه هنگام نوشتار و ادامه كار، بسيار مطلوب و كارگر افتد. در عوض يك وقتهايي هم هست كه لازم است هر آنچه دم دست داري، ببندي و در كشوي ميز تحريرت بگذاري و 15 روز خودت را مشغول كار ديگري كني! و البته كه اين دلزدگي امري طبيعي است. بسياري از نويسندگان اشاره ميكنند كه لحظه بحران طوري خود را ميگستراند كه هرگونه مفري را از مولف ميگيرد. خب در اين حالت چيزي مثل شنا كردن خيلي به داد آدم ميرسد؛ چه در استخر و چه در دريا. شنا كردن برايم نوعي امكان تامل به همراه دارد، دست و پا ميزني و جسمت ريلكس ميشود، اينجاست كه ايدههاي نو و بديع سراغت ميآيند. من همواره معتقد بودهام كه اين مولف نيست كه داستان را مينويسد. رماننويس ابتدا چند نكته و «اصل موضوعه» را طرح ميريزد و اين رمان است كه خويشتن خويش را مينگارد. بايد منطق شخصيتها را پي گرفت. در باب رمان «شماره صفر» من نبودم كه به صرافت فكر كردن راجع به شخصيت يك روزنامهنگار به نام براگادوچو افتادم، او در ميانه داستان به يكباره آمد و ناچارم كرد تعقيبش كنم... براي من، تفاوت بنياديني بين داستان و شعر وجود دارد. در شعر، ابتدا اين واژگان هستند كه احضار ميشوند، سپس آنچه در پي گفتنش هستي، خواهد آمد. در ايتاليا شاعر بزرگي بود به نام اوجينو مونتاله، او معشوقهاي شاعره داشت؛ شاعرهاي كه در اواخر زندگياش، مجموعهاي بيوگرافي درباره مونتاله نوشت كه بعد از گرفتن جايزه نوبل ادبيات، گم شدند. آن خانم يادآور ميشد كه مونتاله در يكي از شعرهاي زيباي خود از نوعي گل كه نام قشنگي داشت صحبت ميكرد، اگر اشتباه نكنم، گل لاله يا شايد هم گل زيباي ديگري كه زياد مهم نيست. او ميگفت روزي با مونتاله قدم ميزديم؛ به ناگاه مونتاله چشمش به گل لاله افتاد و گفت، آه چقدر زيبا، اين چه گلي است؟ آن خانم ميگفت كه من به او گفتم تو يك شعر كامل در وصف اين گل سرودهاي، چطور نميداني؟ مونتاله گفت: شعرهاي من در مورد واژگانند، نه چيزها. يعني اشعار مونتاله لبالب از وصف و اشاره به آن گلهايي است كه خود هرگز نديده. نوشتههاي او همواره در ساحت واژگان بود، نزد او در آغاز واژه بود. خب در داستان اين قضيه متفاوت است؛ در آغاز يك جهان وجود دارد، بر پهنه آن جهان، اموراتي در حال رخ دادنند؛ اينجا زبان مولف است كه بايد داستان را دنبال كند. شايد من يك حربا [آفتابپرستي كه به رنگ محيط درميآيد] باشم؛ جانداري كه به رنگ مكانش درميآيد. من در رمان «نام گل سرخ» به سبكي از نوشتهام كه در سدههاي ميانه، با آن متون را ثبت كرده و مينگاشتند؛ ساده و اصيل. در رمان «جزيره روز قبل» كه قضايايش در دوره باروك رخ ميدهد، به جد كوشيدم به سياق نوشتار آن عصر بنويسم؛ به همين خاطر انبوهي از كتابهاي آن عصر را مطالعه كردم. بسيار كوشيدم از به كارگيري واژگاني كه در آن زمان مصطلح نبوده، دور كنم. بعد از پايان رمان، بسياري از واژگان و اصطلاحات را از متن حذف كردم. فهميدم كه هر داستاني نيازمند زبان و واژگان خاص خود است. بعدها كتابي در باب روايتگري نوشتم. كتابي به نام «مخاطب در داستان». آنجا قائل به تفكيكي بنيادين ما بين خواننده تجربهگرا و خواننده موردي شدم. خواننده تجربهگرا همان مخاطبي است كه از پيش حاضر و موجود است. مثلا متن صريح اعلام ميدارد كه من براي زنان خانهدار نوشته شدهام يا متني براي جوانان هستم. من معتقدم بالعكس، چنين متنهايي، نويسندگان جدي، خود مخاطب خود را برساخت كرده و ميسازند. ناشر ايتاليايي آثارم، ابتدا بيدرنگ و با اشتياق فراوان، ميل خود را براي منتشر كردن رمان «نام گل سرخ» اعلام داشت اما بعدا درباره كتاب گفت، در مورد توصيف رخدادهاي تاريخي ابتداي كتاب، درازگويي شده كه من بلافاصله گفتم، به هيچوجه، من بايد مخاطب را براي مواجهه با رويكردي روايتگرايانه، آماده كنم. مخاطب بايد توبه كند، اگر توان مواجهه نداشت، چه بهتر از متن كنارهگيري كند.
اين دقيقا خلاف آن كاري است كه نويسندهاي چون دن براون ميكند. او عكس شما عمل ميكند در حالي كه خيليها فكر ميكنند او و شما يك چارچوب را اختيار ميكنيد.
دان براون براي مخاطب خوشباور مينويسد. يكبار براون را ديدم؛ خب، او انگار يكي از شخصيتهاي من است؛ يكي از شخصيتهاي «پاندول فوكو». ممكن است من و براون كتاب او متنهاي مشتركي خوانده باشيم اما او آن كتابها را جدي گرفت [ميخندد]. در حالي كه من در تلاش بودهام تصويري نادلپذير از آن داستانها ارايه دهم. براون چه آن كتابها را جدي گرفته باشد چه نه، در تلاش وافر بوده كه مخاطب را وابدارد كه نوشتههايش را جدي بگيرند. راستش من نميدانم براون مومن است يا ملحد اما او ميخواهد ايمانداري توليد كند. فكر ميكنم تمام آناني كه چيزي مينويسند، اميدوارند روزي هوميروس شوند اما يك وقتي خواهي فهميد كه اين تنها يك طرح خيالي است. ميخواهم اشاره كوچكي داشته باشم؛ وقتي از دوستانم درباره رماني كه نوشته بودم نظرخواهي كردم، به اتفاق معتقد بوديم كه رمان را جهت نشر به فرانكو مارياريچي كه ناشر نخبهگرا و ويژهاي بود، بدهيم. كسي كه مجموعههاي ويژه و گرانبها چاپ ميكرد، آنهم در تيراژ چند ده هزاري. كسي كه ناشر نوشتههاي بورخس بود. خب، اين اولين ايده ما براي نشر و چاپ كتاب بود [ميخندد]. البته من به شخصه ميخواستم نوشتهها را به بنگاه انتشاراتي كوچكي بدهم، نميخواستم آن را به ناشر خودم بدهم، زيرا او به راحتي و بدون اما و اگر قبول ميكرد. نه، من ميخواستم محكي بخورم اما در خلال دو هفته دو تماس با من گرفته شد. تماسهايي از مراكز مهم، يكي از ناشر بزرگ جوليو ايناودي و ديگري از طرف مدير انتشاراتي مهم موندادوري كه گفت ما شنيدهايم رماني نوشتهايد، نديده و نخوانده قبول داريم و چاپش ميكنيم، لطفا آن را به ما واگذاريد. آن وقت بود كه با خودم گفتم [ميخندد] لازم نيست كتاب را به همان ناشر خودم ميدهم. كسي كه بسيار مشتاق بود و بلافاصله گفت سي هزار كپي از آن را چاپ ميكنم. من هم گفتم آه تو ديوانهاي مرد. آنگونه بود كه قدم به قدم جلو رفتيم و 30 هزار شد 300 هزار. روندي كه اين امكان را به من ميداد كه خود را با شرايطي ديگر تطبيق دهم. البته بايد بگويم اين شرايط، اثري بر وضعيت زندگي و گذران مادي اموراتم نگذاشت. اصولا من نيازي به اين نداشتم. من قبل از آن نيز زندگي نسبتا راحتي داشتم. براي روزنامهها يادداشت و مقاله مينوشتم و از قِبل اين و حقوق كرسي پرفسوريام در دانشگاه، زندگي آسودهاي داشتم. به طور كل آدم فقيري نبودم. لازم نبود مثل بسياري در بندرگاه و با لنج و قايق كار كنم. موفقيتهايم تنها توانست آزادي شخصيام را محدود كند، زيرا ديگر نميتواني براي مثال به تماشاي تئاتر بروي و در جمع حضور پيدا كني. خب، آنجا تو محاصره خواهي شد، به همين دليل مجبور شدم به شكلي كمتر آشكار و با تني چند از رفقايم به روستا نقل مكان كنم و آنجا به زندگي ادامه دهم.
رفيق ديرينهام گابريل گارسيا ماركز، تعداد كثيري رمان زيبا نوشته اما خب، مردم هميشه از او درباره «صد سال تنهايي» ميپرسند. تنها قليلي از نويسندگان بزرگ ميتوانند خود را از اين مخمصه برهانند، آنهم آنهايي كه بهترين و سترگترين اثرشان را در پايان كار نوشته باشند؛ اما وقتي رماني موفق و مهم در بدو كار نوشته باشي، آن وقت است كه محكومي تمام زندگيات را در توضيح آن اثر بگذراني.
آيا اين از نظر شما امري طبيعي است؟
خير، من در مورد خودم فكر ميكنم بهترين رماني كه نوشتهام «پاندول فوكو» است، نه «نام گل سرخ». البته كه اين امر عادي است. راستش قبل از رسيدن شما مشغول خواندن فيلمنامهاي بودم راجع به اينكه تلويزيون ايتاليا قرار است رمان «نام گل سرخ» را به مجموعهاي تلويزيوني در 10 قسمت تبديل كند. خب، گرچه ممكن است به شخصه مايل نباشم بپذيريم اما نميتوان قضيه را جدي نگرفت؛ از طرفي، ناشر كتاب هم اصرار دارد كه قبول كنم. بنا به عادت شخصيام بايد بگويم هر كتاب، نه تنها صِرفا رمان، عين يك نوزاد دو سال وقت لازم دارد تا سرپا شود. دو سالي كه بايد مرتب و تماموقت مراقبش بود. طوري كه نبايد فكرت سراغ نگارش كتاب ديگري برود. دو سال بيوقفه همچون يك كودك با حراستي دايم از تولد تا ايستادن و تازه بعد از پايان دو سال، بايد فكر كرد كه آيا ميخواهي رمان ديگري بنويسي يا نه؟ بار اول با خودم گفتم هر چيزي كه در باور و نظر داشتم در رمان «نام گل سرخ» آوردم و گمان نميكنم چيزي مانده باشد. به ناگاه دو تصوير در نظرم ظاهر شدند؛ اولي آن پاندولي بود كه در بيست سالگي در پاريس ديده بودم و تصوير دوم، تصوير آن پسري بود كه در گورستان در حال نواختن ترومپت بود كه اين يكي را از نزديك ديده بودم. با خودم گفتم خب، يافتم. رماني كه با يك پاندول شروع ميشود و با گورستان پايان مييابد، عالي است. 8 سال زمان لازم بود تا بفهمم چه نسبتي ميان اين دو تصوير ميتوانم برقرار كنم و چگونه آنها را مرتبط كنم. خب در همين هنگام بود كه يافتم براي آنكه رماني بنويسي، بايد از يك تصوير آغاز كني. در رمان «نام گل سرخ» تصوير آغازين مربوط به آوارهاي بود كه هنگام خواندن كتابي، مسموم شده بود. در رمان «جزيره روز قبل» تصوير كانوني آنجاست كه ميكوشد اعلام كند ساعتي مشخص وجود دارد كه زمان و دنيا را ميتواند يادآور شود. نوشتههاي ديگرم نيز به همين منوال. بايد از تصويري كه درون را به وجد ميآورد آغازيد. البته من اين را به خودم توصيه ميكنم. ممكن است نويسندهاي ديگر، از راهي ديگر آغاز كند، نميدانم، اين مساله به خودش مربوط است اما خب براي من، هميشه اينچنين با يك تصوير بوده كه شروع شده. اينگونه رمان راه خود را يافته و راه خود را پيش ميبرد. اين خيلي عالي است. خصوصا اگر وقت كافي داشته باشي و لازم نباشد يكسره ادامه دهي، خط سير مشخص و كار آسان ميشود. راستش من هميشه خودم را تابع يك ضربالمثل و اندرز قديمي هندي ديدهام. پندي كه ميگويد: «بر فراز روح رودخانه بنشين و منتظر بمان، خواهي ديد جنازه دشمنت، امروز يا فردا از پيش چشمت گذر خواهد كرد.»
ظهور كامپيوتر بسياري از چيزها را عوض كرد. كامپيوتر از نظر من يك ابزار ذهني عجيب است زيرا ميتواند به همان سرعتي كه مساله بر ذهنت جاري ميشود، بر صفحه او نيز نقش ببندد. قبلترها وضع به كل متفاوت بود؛ از دوره باستان و سنگنگارهها تا دوران قلم و كاغذ و كتابت؛ اما كامپيوتر اصل مهم اثرگذاري سريع را ممكن كرده؛ ابزاري كه به تصحيح، حذف و طرحريزي دوباره نوشتار بسيار مدد رسانده و كامپيوتر از اين لحاظ براي من بسيار مفيد واقع شده. رمان «نام گل سرخ» را نتوانستم روي كامپيوتر بنويسم، زيرا آن وقتها هنوز كامپيوتر نيامده بود. هنوز اثري از كامپيوترهاي شخصي نبود اما بعد از آن بود كه اين ابزار به كمكم آمد و توانستم آثار و نوشتههاي بيشتري با كمك او توليد كنم و به دنبال آن بود كه تقاضاهاي زيادي براي نوشتن دريافت كردم. كامپيوتر براي نمونه در اموراتي چون بازيابي متن بسيار موثر واقع شد؛ ابتدا و انتهاي متن را تغيير بده و بقيه نوشته را بگذار، اين تكنيك موثري است. درنهايت اين را بگويم كه اين ابزار پژوهش و تحقيق نيز بسيار اساسي است. براي مثال با استفاده از اين ابزار بود كه توانستم رمان «شماره صفر» را كامل كنم. اول به اين دليل كه بخش زيادي از رخدادها در خاطر خودم مانده بود، دوم اگر به مسالهاي چون ماجراي كالبد شكافي موسوليني كه [نقشي مهم در كتاب من داشت]، نياز داشته باشم، به تمامي ميتوانم از طريق اينترنت به آن دست يابم، بدون آنكه لازم باشد راه درازي را براي تحقيق و گردآوري داده، در اين باره بپيمايم. البته بسياري اوقات لازم بوده مستقيما به ميان انبوهي از كتابها و كتابخانهها رفته و خود در مكان رخداد واقعه مستقيما حاضر شوم. راستش مكان رخداد براي من بسيار مهم است. وقتي به نگارش رمان «جزيره روز قبل» پرداختم، يك ماه را در جزاير جنوب بهسر بردم. اگر غير از اين بود، نميتوانستم به توصيف رنگها بپردازم. به همين خاطر است كه حضور در مكانها، خود بخشي از تحقيق و كنكاش است. هميشه با خودم ميگويم اگر در رماني بخواهم از رفتن شخصيتي در رمانم به ليون و پياده شدن در ايستگاه قطار آنجا بنويسم كه به محض توقف از قطار پياده شده و روزنامهاي ميگيرد، حتما بايد بدانم كه در همان حوالي ايستگاه قطار هست يا نه؛ شايد ضروري باشد خود راسا به ليون بروم و قضيه را بررسي كنم، گرچه اين رخداد ممكن است براي داستان، امر چندان مهمي نباشد. من بايد تعداد پلهها را هم بدانم؛ زيرا بايد بدانم كه شخصيتهايم ميتوانند از آن پلهها بالا بروند.
من به عنوان يك فيلسوف و آگاه بر علوم خفيه، كسي كه نشانهشناسي خوانده، ميدانم كه بسيار سخت است كه بتوان اثبات كرد كه يك چيز واقعي است. در حالي كه زياد سخت نيست بتوان اثبات كرد فلان چيز جعلي و قلابي است، به همين دليل است كه كنكاش در باب درك اينكه چه چيز امري جعلي و ساختگي است، به مراتب آسانتر از تلاش براي درك اين است كه چه چيز ميتواند واقعي و حقيقي باشد. هميشه چيزهاي متفاوتي توانسته توجهم را جلب كند؛ بايد بگويم من كتابهاي ناياب را گردآوري ميكنم، كلكسيونها و مجموعههايم تماما كتابهاي جعلي و ساختگياند؛ كتابهايي كه عليه حقيقت هستند. من در كتابهايم، كتاب گاليله ندارم اما كتاب تالمي را در مجموعهام موجود دارم؛ زيرا او در مورد گردش زمين در اشتباه بود. در كل و به صورت جداجدا شايد 50 هزار كتاب در كتابخانههايم داشته باشم. فقط اينجا در ميلان كه 25 سال قبل به اينجا آمدم، 30 هزار كتابي ميشدند كه تعداد زيادي بر آن تلنبار شد و اكنون ديگر وقت ندارم آن را بشمارم. شايد چيزي در حدود 35 هزار كتاب.
توصيهات به نويسندگان جوان و تازهكار چيست؟
زياد به اين فكر نكن كه حتما هنرمند خواهي شد. خودت را زياد جدي نگير. احساس نكن براي نوشتن، الهام نازل ميشود. نائل آمدن به بهشت نوشتار 90 درصد از راه عرق ريختن و مابقياش كه ميزان ناچيزي است، از طريق الهام است. چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه هرگز نتوانستهام آن رماننويسهايي را كه هر سال كتابي منتشر ميكنند درك كنم. آنها آن لذتي را كه در طول شش، هفت يا گاهي هشت سال خود آمادهسازي براي نوشتن رمان لازم است، هيچوقت حس نميكنند. من هميشه از دست آن دسته افراد كه درصددند در بدو جواني بلافاصله كتابي منتشر كنند، به شدت عصبانيم. يكبار جواني از من پرسيد چه توصيهاي براي چگونه نوشتن به من داريد؟ توصيه و تاكيد من اين است كه تو نميتواني يك ژنرال شوي، اگر قبل از آن سرباز صفر، گروهبان و دوره افسري را طي نكرده باشي. خيال نكن بلافاصله بايد نوبل ادبي را از آن خود كني؛ چنين باوري خلاقيت و نبوغ ادبي را محو و مضمحل خواهد كرد.
يك وقتهايي هم هست كه لازم است هر آنچه دم دست داري، ببندي و در كشوي ميز تحريرت بگذاري و 15 روز خودت را مشغول كار ديگري كني! و البته كه اين دلزدگي امري طبيعي است. بسياري از نويسندگان اشاره ميكنند كه لحظه بحران طوري خود را ميگستراند كه هرگونه مفري را از مولف ميگيرد. خب در اين حالت چيزي مثل شنا كردن خيلي به داد آدم ميرسد؛ چه در استخر و چه در دريا. شنا كردن برايم نوعي امكان تامل به همراه دارد.
براي من، تفاوت بنياديني بين داستان و شعر وجود دارد. در شعر، ابتدا اين واژگان هستند كه احضار ميشوند، سپس آنچه در پي گفتنش هستي، خواهد آمد... در داستان اين قضيه متفاوت است؛ در آغاز يك جهان وجود دارد، بر پهنه آن جهان، اموراتي در حال رخ دادنند؛ اينجا زبان مولف است كه بايد داستان را دنبال كند.
هرگز نتوانستهام آن رماننويسهايي را كه هر سال كتابي منتشر ميكنند، درك كنم. آنها آن لذتي را كه در طول شش، هفت يا گاهي هشت سال خود آمادهسازي براي نوشتن رمان لازم است، هيچوقت حس نميكنند. من هميشه از دست آن دسته افراد كه درصددند در بدو جواني بلافاصله كتابي منتشر كنند، به شدت عصبانيم.